۱۳۸۵ خرداد ۴, پنجشنبه
و من به باور مي رسم كه آدميت مرده است
صحبت از آدميت است آقاي ضابطيان.كدام آدميت؟كدامانسانيت؟كدام مرام؟كدام معرفت؟كدام گذشت؟كدام؟؟؟؟؟
خيلي وقت است كه هيچ كدام از اين ها را نديدم....خيلي وقت است
از روزي كه اين خبر را شنيدم به زمين و زمان و عالم و آدم بدو بيراه گفتم.مگر مي شود اين طور وحشيانه و ناجوانمردانه كسي را كشت؟
تمام مدت در فكرم آن پسركي كه به تير بسته شده بود و فرياد مي زد كه ولش كنند.در فكر اينكه آن پسرك چطور مي تواند تا آخر عمر اين صحنه ها را از ياد ببرد؟به فكر آن مادري كه بچه اش را جلوي چشمش شكنجه مي دهند و آخر تير خلاص را مي زنند؟به خيلي چيز ها فكر مي كنم...به اين فكر مي كنم كه چقدر ساده بسياري از مردمان هم خونمان از كشته شدن هم خونشان بي خبر اند.چقدر ساده مي گويند:كي؟تو جاده يكرمان به بم؟ما كه نبوديم.خدا بيامرزتشون
تمام اين ها را به مغزم مي سپارم.به اين باور مي رسم كه چه راحت همه از كنار همه چيز عبور مي كنند.حادثه ي پاكدشت و آن همه كودك بي گناه...استاديوم آزادي...تجاوز به دختر همسايه و امثال دختر همسايه...زلزله بم ...سقوط هواپيماو... همه و همه فقط براي مردم مي آيند و مي روند.آن ها عادت كردند.همه عادت كردند.انكار مي شود كرد؟
و من به باور مي رسم كه آدميت مرده است
از همان روزی که دست حضرت قابيل
گشت آلوده به خون حضرت هابيلاز همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشيد
آدميت مرده بود
گر چه « آدم » زنده بود!
از همان روزی که يوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون ديوار چين را ساختند
آدميت مرده بود
بعددنيا هی پر از آدم شد و اين آسياب
گشت و گشت
قرن ها از مرگ « آدم » هم گذشت
ای دريغ
آدميت برنگشت
قرن ما
روزگار مرگ انسانيت است
سينه ی دنيا ز خوبيها تهی ست
صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی ست
صحبت از موسی و عيسی و محمد نابجاست
قرن موسی چومبه هاست
من که از پژمردن يک شاخه گل
ازفغان يک قناری در قفس
از نگاه ساکت يک کودک بيمار
از غم يک مرد در زنجير
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
واندرين ايام اشکم در پياله زهر و خونم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟
صحبت از پژمردن يک برگ نيست
وای!جنگل را بيابان می کنند
دست خون آلود خود را در پيش چشم خلق پنهان می کنند!
هيچ حيوانی به حيوانی نميدارد روا
آنچه اين نامردمان با جان انسان می کنند
صحبت از پژمردن يک برگ نيست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نيست
فرض کنيک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بيابان بود از روز نخست
در کويری سوت و کوردر ميان مردمی با اين مصيبتها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از
مرگ انسانيت است
فريدون مشيري
ماهور پورمقدم
1 Comments:
Anonymous ناشناس said...
mahoor jan,aslan zendegi yani hamin! in khasiyate adam bppdane ke sarii' be hame chiz adat mikone!
are narahat mishim,vali age gharar bood ke hamin joor bemoonim chi mishod?! etefaghaye khoob chi?! zendegi chi?! dar kenare hamun bacheii ke mord, 1000ta bacheye dige daran zendegi ro shooroo mikonan, bayad be fekre oona bood,be fekre ayandashun,amniyateshun,tarbiyateshun va kheyli chizaye dige!! bayad az onn etefagh dars gereft vase ayande!!