۱۳۸۵ آبان ۴, پنجشنبه
آقای صدری نون باگت میل دارین؟

بی سر وصداترین بخش 40چراغ بخش ورزشی اش است زیاد آدم را تحریک نمی کند نه خبرهایش آنقدر تازه و جنجالی است ( به خاطر هفته نامه بودنش) که آدم را به جوش بیاورد و نه خیلی مخاطب پسند، صفحه های ورزشی هستند فقط به این دلیل که باید باشند . اما این چند وقته یعنی درست بعد از جام جهانی این صفحه ها جایی شده اند برای مرثیه سرایی جناب صدری برای اینکه ناله های سوز وگدازدارش را به سمع و نظر دیگران هم برساند این چند وقته آدم وقتی صفحه های ورزشی را نگاه می کند نخوانده می داند که خودش را باید برای آه وناله های آقای صدری آماده کند که حالا یا دارد از بغض برای شادیه نکرده می گوید یا از یاس فلسفی که همکاران ورزشی نویسش مسببش هستند یا از شکستهایی که مسئولین راستش این چند وقته صفحه ورزشی بیشتر شبیه پاتوق هایی بوده که پیرمردها جمع می شوند و با هم از بدی زمانه شکایت می کنند بدون هیچ تنوع یا حتی جذابیتی
راستی امیر صدری که ما را به نگاه به پدرهايمان به عنوان عابر بانك متهم میکرد کجا و این امیر صدری نق نقو که از عالم وآدم شاکی است و مثل پدربزرگ ها که به غیرقابل تصورترین چیزها هم گیر میدهند کجا ؟ الحق این امیرخان هم پای خودش را درست جای پای همنام خودش (آقای غر سابق) گذاشته
راستی آقای صدری نون باگت میل دارین؟
الهام فراهاني(نويسنده افتخاري)
۱۳۸۵ مهر ۲۵, سه‌شنبه
دلمان هوای چلچراغ سابق را کرده
مهدی(کریمی) برام آفلاین گذاشته بود که قراره نویسنده اصلی چلچراغی ها بشم. آفلاینشن رو که خوندم خوشحال شدم , چون هم مهدی رو دوست دارم و هم نوشتن در اینجا رو . اما همیشه نوشتن اولین مطلب سخته, پس باید رو نوشته ام کار می کردم اما نمی دانم چرا دنیا سر ناسازگاری باهام داشت و فرداش یه سرما خوردگی شدید و بعدش هم طب و رختخواب و آمپول ...
پس اینبار ببخشید که نوشته ام مزه ی تلخ آموکسی سیلین و بوی بد شربت پنی سیلین می دهد ...
_______________________________________________
.
...دلمان هوای چلچراغ سابق را کرده

چند وقتی است که بعضی از چلچراغی ها به گفتن این جمله عادت کرده اند "نه ... چلچراغ مثل سابق نیست". و این حرف را بارها توی جمله هایشان تکرار می کنند.قبول دارم افت کیفی چلچراغ را در بعضی از شماره ها را نمی توان حاشا کرد و بعضی از سوتی هایش را نادیده گرفت ...امادوست عزیز قبول کن که هیچ وقت دلیل این افت را بررسی نکردیم .همیشه دستی از دور بر آتش داشتیم و نخواستیم وارد گود بشویم و تنها غر زدیم و غر. نمی دانم آنهایی که بر این ادعایشان پافشاری می کنند از خط قرمز هایی که نوشته های پچه های چلچراغ را بی رحمانه سیاه می کنند خبر دارند یا نه .چه تظمینی در کار است که چلچراغ هم با یک "شب نشینی در جهنم" داغ به سرنوشت شرق و ایران دچار نشود. نه رفیق, چلچراغ احتیاط می کند و این احتیاطش از سر ترس و اضطراب نیست, این احتیاط نشانه عقل و عاقبت اندیشی اش است .
بله... دلمان هوای چلچراغ سابق را کرده. آن چلچراغ داغی که دستانمان از حرارتش می سوخت. می دانم برای تکروی های معصومه ناصری دل تنگ شده ایم ،هر شب خواب "کودک فهیم" ژوله را می بینیم ،و در این پاییز زرد هوس سبزیه، دالان سبز های محبوبه حقیقی کرده ایم .اما دوستان ! در چلچراغ هنوز هستند کسانی که بتوان به آنها دل خوش کرد و اگر بگذارند مثل سابق خوب خواهند نوشت.
دوستان نمی خواهم یک طرفه حرف بزنم .نمی خواهم عیب های چلچراغ را بپوشانم. بهتر است بدانید که من هم بر سر این یار قدیمی غر می زنم .دعوایش می کنم و از دستش عصبانی می شوم .اما هیچ وقت با او قهر نکردم و نخواهم کرد...
نوید بهرامی
۱۳۸۵ مهر ۱۶, یکشنبه
و باز هم محرمانه
ماجرای محرمانه خیلی جالب شده... یکی برای خوانندگان شاخ و شونه میکشد... یکی اعتراض میکند... یکی مسخره میکند...
محرمانه این هفته را به قلم جلال سعیدی خواندید؟؟ فکر میکنم آیتم پایانی محرمانه این هفته با عنوان "در این شماره میخوانید" در حقیقت جوابی بر بعضی از بخشهای محرمانه شماره 208 به قلم امیر مهدی ژوله بود.

**محرمانه چلچراغ(جلال سعیدی):

مطلب صفحه 22 را بخوانید, خیلی باحاله, راستی در صفحه 12 یک مطلب توپ چاپ شده ولی اگر خواستید آن را بخوانید حتمآ سعی کنید در خلوت باشید! مطالب صفحه 38 مزخرفی بیش نیستند اگر آنرا خواندید اسم مرا نیاورید!از این که کمیک استریپ آخر مجله را به هیچ چیز حساب نمیکنید ممنون! آگهی ها را حتمآ بخوانبد تا مدیون آگهی دهنده ها نشویم! از اینکه شیرینی قلم من تا این حد دیابت بی مزه قند خونتان را بالا برده من خوشحالم! از داشتن من به خود ببالید!

مطلب زیر هم بخشی از محرمانه شماره 208 است که امیر مهدی ژوله نوشته:

راستی دیروز آقای حکیم باشی ناهار پیتزا خورد,خانم کوچولو بعد از مدتها سری به چلچراغ زد , یکی از بچه ها بعد از بیرون آمدن از دستشویی دستش را نشست, عابری که از جلوی دفتر مجله رد میشد, دستش را داخل سوراخ چپ بینی اش کرد ولی ما گفتیم از سوراخ سمت راست اقدام کند که غافلگیرش کند....بروید حال کنید!

حرفهای جلال سعیدی را هم در زورخونه شماره 209 با تیتر توضیحستان خودتان بروید بخوانید.

این یکی, آن یکی را مسخره میکند و آن یکی هم به این یکی متلک می اندازد...خیال کرده بودیم دوره کل کل کردن در چلچراغ به پایان رسیده ولی مثل اینکه خیالمان بدجوری خام بوده... ما هم اعتراضی نداریم!! هیجان چلچراغ به همین چیزهاست دیگر!

پ.ن: راستی کسی حواسش هست بپرسد که چرا ابراهیم رها دیگر بیلیارد باز نمینویسد؟؟ چرا معصومه ناصری دیگر دبیر تحریریه
نیست؟؟؟ چرا طنز نویسان جدید مجله اینقدر آبکی مینویسند؟؟؟چرا...

______________________________________

special news
قرار است در گروه نویسندگی وبلاگ تغییر و تحول بدهیم , در همین رابطه من مسئولیت گروه نویسندگان اصلی و ماهور هم مسئولیت نویسنده های افتخاری را بر عهده گرفته... عجله کنید که وقت تنگ است... مطالبتان را با هر موضوعی که مرتبط با چلچراغ است برای ما به ایمیل گروه بفرستید... از نقد مطالب مجله گرفته تا جوابیه دادن و سوتی گرفتن وخرت و پرتهای دیگری که مربوط به چلچراغ است...تنوع مطالب در اولویت قرار دارد.
مهدی کریمی
۱۳۸۵ مهر ۱۴, جمعه
كجا ميتونه باشه؟
سلام
به نظرتون كجا ميتونه رفته باشه؟ من كه شنيدم داره با آقاي مديري براي يك سريال جديد به اسم " عصر قجر" كار ميكنه...دلم براش تنگ شده .......شما چي؟

مهدي فلاح
mehal6263@yahoo.com
۱۳۸۵ مهر ۹, یکشنبه
اين كودك (اين كودكان) 7 سالشان است

در يكي از شماره هاي تقريبا قديمي آقاي ضابطيان مطلبي نوشته بودند در خصوص تجاوز و طي آن مروري داشتند بر روزنامه هاي مختلف و اخبارشان.اين هم دست كمي از آن مطلب ندارد پس به عزيزاني كه ناراحتي قلبي دارند يا فكر مي كنند در دنيايي بودن هيچ زشتي و بدي زندگي مي كنند و نمي خواهند خاطرشان آزرده شود از خواندن اين مطلب توصيه نمي شود
درد...نمي تواند سر جايش بنشيند.دوستانش اورا مسخره مي كنند.دوست؟نه!!!او شايد هيچ دوستي نداشته و ندارد...بلند مي شود.دوباره مي نشيند.نه!!!درد رهايش نمي كند.وول مي خورد.خودش را تكان مي دهد.باز هم بلند مي شود و دوباره مي نشيد.فايده اي ندارد...موهاي بورش روي صورتش ريخته و چشمان روشنش از درد پر از اشك شده.نمي تواند بنشيند.اين را مي فهمد و مي ترسد.معلم او را به دفتر مي برد....شايد نمي داند چه شده...شايد هم
دخترك دست هايش را در هم فرو برده و ساكت و آرام جلوي مدير ايستاده.در جواب سوالي كه از او شده با مهرباني مي گويد:درد دارممدير ديگر هيچ نمي گويد.رو به ناظم مي كند و با نگاه خود به او مي فهماند كه...اما ناظم اميد دارد.او اميد دارد.اميد به اينكه شايد اشتباهي بيش نيست.اميد به يك روزنه اي باريك.اما ته اميدش هم به سياهي ميرسدو خودش هم اين را ميداند.اما باز هم خود را نمي بازد و مي داند كاري بي ثمر انجام مي دهد
دخترك مهربان از نگاه هاي غمگين و وحشت زده ي اطرافيانش مي ترسد.دست هايش از شدت مالش زياد عرق كرده.صورتش گل انداخته.فضا سنگين است و او با شيطنت هاي نداشته ي كودكي اش برايش سخت است تحمل آنجاناظم نزديك دخترك مي شود.دستي بر گونه هاي دختر مي كشد و مي گويد:الان زنگ مي خوره.برو از فروشگاه تغزيه تو بگيردخترك نگاهش را از ناظم مي دزدد و آرام مو هاي نرمش را در مقنعه اش فرو مي كند.با دستاني لطيف دست گيره ي در را باز مي كند و به طرف فروشگاه مي رود.ياد صبح مي افتد.شبش و روز قبلش.روزها و شب هاي قبل ترش
مادر از سره منقل بلند شده.تلو تلو مي خورد.مي خنديد.آه مي كشيد.به در مي خورد و بر زمين مي افتد.پدر از خواب بلند مي شود.سره منقل مي رود.اما ديگر چيزي براي او نمانده.منقل را به داخل حياط پرت مي كند.كله ي مادر را مي گير و شروع به زدن او مي كند و چيز هايي مي گويد.مادر كمي به خود مي آيد.بلند مي شود.مي خندد.موهاي زيباي دخترك را چنگ مي زند و او را از رختخواب بيرون مي كشد.دختر آرام است و موهايش در دست مادر.مو هاي بند طلاي او را ول مي كند و روسريش را سرش مي اندازد و خارج مي شونددر مي زند.مردي در را باز مي كند.مي گويد:زود تر كارت و انجام بده.تازه قيمتم رفته بالا بايد 50 هزار تومن بدي...كودك بغض مي كند.نبض سرش مي زند.آن پيرمرد را تا به حال نديده است.كرخ...بي حس...سرد...گيج.در دلش آخرين دعاهاي بي سرانجام را مي كند.آيا مادر ميرود و باز هم او را تنها مي گذارد؟پس اين كتاب ها چه مي گفتند؟مگر او دخترش نبود؟پاره ي تنش؟هم خوننش؟هم گوشتش؟...مادر رفت او براي هفتمين بار در آن روز با پيرمردي تنها مانداين دخترك 7 سالش است.فقط 7 سال.روزانه بار ها و بارها مورد تجاوز ديگران قرار مي گيرد.6 الي 7 بار...او حتي نمي تواند سره جايش بنشيدند.اين كودك در شهر من است.اين كودك همسايه ي من است.اين كودك هم خون من است. اين كودك آرزو دارد.اين كودك عشق دارد.اين كودك تغزيه ي مجانيش را با همه تقسيم مي كند.اين كودك روزي 7 بار تجاوز را تحمل مي كند...اين كودك فقط 7 سالش است
مسئولين كاري از دستشان بر نيامده.يا شايد هم بر مي امده يا مي ايد و دريغ مي كنند.عده اي از آن ها را ديده ام.تلاش مي كنند اما تا كنون به هيچ جا نرسيده.مادرو پدرش راضي نمي شوند او را به بهزيستي بسپارند.همه و همه نشسته ايم و نگاه مي كنيم به روزي 7 بار تجاوز به كودكي 7 ساله و هيچ نمي گوييم.به همين راحتي.به همين راحتي هم شهريانم...هم وطنانم...هم خونانم هيچ نمي گويند
دوستان من...اين كودك يكي از آن هايي است كه ما نمي بينيم و نمي شنويم.يكي از آن هايي كه بهزيستي كاري از دستش بر نمي آيد يا اگر مي آيد (...).از دست من و شما واقعا كاري براي اين دختر و دختر هاي امثال او بر نمي ايد؟لطفا بياييم انسانيت و شرافت خود را نشان دهيم.اگر هنوز اعتقاد به نمردن آدميت داريم
ماهور پورمقدم
mahoor_1989@yahoo.com