۱۳۸۵ خرداد ۷, یکشنبه
صفحه چت
کلماتی مانند صفحه چت ،دهکده جهانی ، اینترنت ، نشریات و...و...و...را تکنولوژی در جهان معاصر به ارمغان آورده و وجه مشخصه دنیای امروز می باشند ، انسان بدون بکارگیری کاربردی این واژه ها نمی تواند هیچگونه ارتباطی سازندده با دنیا بر قرارنماید . طوری که انسانی پیشرفته و باسواد است که بتواند از مسائل مطروحه فوق کمال نهایت استفاده و یا شاید هم همزیستی کامل داشته باشد . خلاصه اینکه انسان امروزی بطور مجرد بدون تکنولوژی معنی پیدا نمی کند . آنچه مسلم است اینکه مدیران مجله چلچراغ به این امر وقوف کامل داشته که از طریق انتشار مجله می توانند در اعتلای افکار عمومی استفاده از تکنولوژی معاصر کوشا بوده و راه معرفت را در پیش گیرند ، به نوع ای دیگر ، ضرورت جهان امروز استفاده بهینه از تکنولوژی می باشد که در امر انتشار هم میتوان مثلا از مخابرات و اینترنت کمال مطلوب را استفاده نمود
دوستان؛ مجله ای منتشر و صفحه ای رنگی به نام صفحه چت در ان گنجانیده و انتشار می یافت . بعد از مدتی صفحه رنگی ، سیاه و سفید و با گذشت زمانی دیگر از صفحات آن کاسته که در نهایت می توان احساس خطر، و پیش بینی نمود که این صفحه بعد از آب رفتگی نابود خواهد شد . این شروع سعی میکند که علت امر فوق را با کمک دوستان مورد بررسی دقیق قرار داده تا شاید تنها پنجره ای که در مجله ، نوربرای روشنایی زندگیمان از آن عبورمی کند مسدود نشود
لذا خواهشمندم نظریات خود را در سایت مطرح تا مورد بحث و تبادل نظر قرار گیرد

موژان امینی
۱۳۸۵ خرداد ۴, پنجشنبه
و من به باور مي رسم كه آدميت مرده است
صحبت از آدميت است آقاي ضابطيان.كدام آدميت؟كدامانسانيت؟كدام مرام؟كدام معرفت؟كدام گذشت؟كدام؟؟؟؟؟
خيلي وقت است كه هيچ كدام از اين ها را نديدم....خيلي وقت است
از روزي كه اين خبر را شنيدم به زمين و زمان و عالم و آدم بدو بيراه گفتم.مگر مي شود اين طور وحشيانه و ناجوانمردانه كسي را كشت؟
تمام مدت در فكرم آن پسركي كه به تير بسته شده بود و فرياد مي زد كه ولش كنند.در فكر اينكه آن پسرك چطور مي تواند تا آخر عمر اين صحنه ها را از ياد ببرد؟به فكر آن مادري كه بچه اش را جلوي چشمش شكنجه مي دهند و آخر تير خلاص را مي زنند؟به خيلي چيز ها فكر مي كنم...به اين فكر مي كنم كه چقدر ساده بسياري از مردمان هم خونمان از كشته شدن هم خونشان بي خبر اند.چقدر ساده مي گويند:كي؟تو جاده يكرمان به بم؟ما كه نبوديم.خدا بيامرزتشون
تمام اين ها را به مغزم مي سپارم.به اين باور مي رسم كه چه راحت همه از كنار همه چيز عبور مي كنند.حادثه ي پاكدشت و آن همه كودك بي گناه...استاديوم آزادي...تجاوز به دختر همسايه و امثال دختر همسايه...زلزله بم ...سقوط هواپيماو... همه و همه فقط براي مردم مي آيند و مي روند.آن ها عادت كردند.همه عادت كردند.انكار مي شود كرد؟
و من به باور مي رسم كه آدميت مرده است
از همان روزی که دست حضرت قابيل
گشت آلوده به خون حضرت هابيلاز همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشيد
آدميت مرده بود
گر چه « آدم » زنده بود!
از همان روزی که يوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون ديوار چين را ساختند
آدميت مرده بود
بعددنيا هی پر از آدم شد و اين آسياب
گشت و گشت
قرن ها از مرگ « آدم » هم گذشت
ای دريغ
آدميت برنگشت
قرن ما
روزگار مرگ انسانيت است
سينه ی دنيا ز خوبيها تهی ست
صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی ست
صحبت از موسی و عيسی و محمد نابجاست
قرن موسی چومبه هاست
من که از پژمردن يک شاخه گل
ازفغان يک قناری در قفس
از نگاه ساکت يک کودک بيمار
از غم يک مرد در زنجير
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
واندرين ايام اشکم در پياله زهر و خونم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟
صحبت از پژمردن يک برگ نيست
وای!جنگل را بيابان می کنند
دست خون آلود خود را در پيش چشم خلق پنهان می کنند!
هيچ حيوانی به حيوانی نميدارد روا
آنچه اين نامردمان با جان انسان می کنند
صحبت از پژمردن يک برگ نيست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نيست
فرض کنيک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بيابان بود از روز نخست
در کويری سوت و کوردر ميان مردمی با اين مصيبتها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از
مرگ انسانيت است
فريدون مشيري
ماهور پورمقدم
۱۳۸۵ اردیبهشت ۳۰, شنبه
گزارش تصويري از نماشگاه مطبوعات و غرفه چلچراغ
غرفه چلچراغ در نمايشگاه مطبوعات
.
.
.
دسته اول عكسها: از مهدي كريمي
.
از مقابل سالن 35 بايد رد علامت هاي چلچراغ ميگرفتيم تا در دورافتاده ترين نقطه نمايشگاه مطبوعات آ نرا پيدا كنيم
.
نمای نزدیک
.
.

علامتها باز هم ادامه دارند...!؟

.

اگه گفتين که چلچراغ توی این سالنه؟؟؟؟

.
بعد از ساعتها (!) پياده روي و عبور از مناطق صعب العبور بالاخره رسيديم

.

گارگران مشغول كارند... لطفآ مزاحم نشوید...!؟

.

شكار لحظه هااااااااا

.

داشتيم در محوطه نمايشگاه راه ميرفتيم كه دو چهره آشنا توجه مان را جلب كردند...نگاههاي پي در پي سهيل سلماني باعث شد چند صحنه حيرت انگيز را از دست بدهیم

___________________________________________________________

دسته دوم عكسها : از موژان اميني

.

.

منوي چلچراغ..!!! يك منوي كاملآ چلچراغي

.

اقاي خاتمي شما كجا !!!غرفه چلچراغ كجا!؟

.

اگر چلچراغ نديديد.... حالا ببينيد

.

بدون شرح

۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه
ما نوادگان كوروشيم...نسل آريايي
ما نوادگان كوروشيم...نسل آريايي
اين سخنان را خيلي وقت بود نشنيده بودم.تا جايي كه با دوستي صحبت مي كردم كه شروع كرد به گفتن اين حرف ها
ما نوادگان كوروشيم.نسل آريايي.فرهنگي كه ما داريم و هيچ كي نداره و

نه...مثل اينكه هنوز ادامه دارد.اين دوست انقدر با اطمينان سخن مي گفت گويي در زمان هخامنشيان زندگي مي كند.بعد از مدتي به من اجازه ي صحبت داد و گفت نظرت چيست
من كاملا باهات مخالفم
چي؟؟؟؟با من مخالفي
آره...جملت اشتباهه فرهنگي كه ما داشتيم و كسي نداشت نه فرهنگي كه داريم و كسي نداره


دوست عزيزمان به هيچ صورتي از سر حرف خود پايين نمي آمد.من در آخر فقط توانستم كه او را متقاعد كنم كه يك روز با من بيرون بيايد. و اين هم داستان بيرون رفتن من و اين دوست عزيز و با فرهنگي مردم ما است.لازم به ذكر است كه من در اينجا فقط نكات منفي را باز گو مي كنم
شروع به حركت كرديم.از در خانه ي ما.كمي راه رفتيم به موشي برخورديم.به دوست عزيز گفتم اين موش 3 روز است كه همينجاست و هيچ كس اقدامي به جمع كردن آن نمي كند.شروع كرد به گفتن اينكه اين ربطي به مردم ندارد و وظيفه ي مسوولان است و ...طوري سخن مي گفت كه انگار مسوولين از مردم نبودند
چند لحظه بعد به چراغ قرمز رسيدام.چراغ براي رانندگان سبز بود.من بر حسب عادت استادم.دوست عزيز هم كنار من ايستاد.اما فقط من و او بوديم كه ايستاديم.بعضي ازراننده ها كه رد مي شدند بوق مي زدند و بعضي نگه مي داشتند و بعضي هم متلك هايي بارمان مي كردند
هنوز هم ما فرهنگ بسيار بالايي داريم؟
بالاخره چراغ قرمز شد و همان لحظه كه ما شروع به حركت كرديم ماشيني از دور با سرعت آمد و براي اينكه به ما نزند ترمز شديدي كرد
هووووووي مگه كوري زنيكه ي
آقاي عزيز چراغ قرمزه...چي مي گي؟
به تو ربطي نداره.دوست دارم از چراغ قرمز رد مي شم

دوست عزيز شروع به صحبت مي كند كه آقاي عزيز چراغ قرمز است
برو بينم پسره ي سوسول
در همين لحظه مامور راهنمايي رانندگي مي آيدو ما مي رويم.دوست عزيز صورتش از خشم سرخ شده و من به او مي گويم
من كشته ي اين فرهنگم
و او هيچ نمي گويد
كمي جلو تر مي آييم.در جدول پر كارتونهايي است كه مغازه داران آن ناحيه ريخته اند و بر اثر بارش باران خيس شده وكه حتادر داخل پياده رو هم آمده بودند.شخصي آب دهنش را روي آنها ميريزد
بليت سينما مي گيريم.دم در اجازه ي ورود نمي دهند.وقتي دليلش را مي پرسيم مي گويند
يه پسر دختر تنها را با هم نمي فرستيم تو
و من خنده ام گرفته.مي گويم اين دوست عزيز مهمان ما است و از راه دور آمده.بالا خره راضي مي شوند كه رابطه ي نامشروع با يكديگر نداريم
وقتي مي نشينيم صندلي تقي صدا مي كند و ما پايين مي رويم.ابرهاي صندلي تماما كنده شده.پشت سرمان صداي وحشتناك چيپس و پفك مي آيد.طوري كه هيچ چيز از صحبت هاي فيلم نمي فهميم.دوست عزيز بر مي گردد و مي گويد
عذر مي خوام مي شه يه ذره يواش تر صدا بدين؟يكي از آن ها مي گويد باشه.همان لحظه شخص ديگري گفت
اين يارو چي گفت؟
هيچي بابا گفتش يواش تر صدا بدين
غلط كرد


ماجرا به اينجا ختم نمي شود.ادامه دارد.اما از حق نگذريم مردم بسيار خوبي هم بر سر راه ديديم.دوست عزيز هم در آخر قانع شد كه فرهنگ بسيار بالايي داشتيم
ماهور پور مقدم