۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه
ما نوادگان كوروشيم...نسل آريايي
ما نوادگان كوروشيم...نسل آريايي
اين سخنان را خيلي وقت بود نشنيده بودم.تا جايي كه با دوستي صحبت مي كردم كه شروع كرد به گفتن اين حرف ها
ما نوادگان كوروشيم.نسل آريايي.فرهنگي كه ما داريم و هيچ كي نداره و

نه...مثل اينكه هنوز ادامه دارد.اين دوست انقدر با اطمينان سخن مي گفت گويي در زمان هخامنشيان زندگي مي كند.بعد از مدتي به من اجازه ي صحبت داد و گفت نظرت چيست
من كاملا باهات مخالفم
چي؟؟؟؟با من مخالفي
آره...جملت اشتباهه فرهنگي كه ما داشتيم و كسي نداشت نه فرهنگي كه داريم و كسي نداره


دوست عزيزمان به هيچ صورتي از سر حرف خود پايين نمي آمد.من در آخر فقط توانستم كه او را متقاعد كنم كه يك روز با من بيرون بيايد. و اين هم داستان بيرون رفتن من و اين دوست عزيز و با فرهنگي مردم ما است.لازم به ذكر است كه من در اينجا فقط نكات منفي را باز گو مي كنم
شروع به حركت كرديم.از در خانه ي ما.كمي راه رفتيم به موشي برخورديم.به دوست عزيز گفتم اين موش 3 روز است كه همينجاست و هيچ كس اقدامي به جمع كردن آن نمي كند.شروع كرد به گفتن اينكه اين ربطي به مردم ندارد و وظيفه ي مسوولان است و ...طوري سخن مي گفت كه انگار مسوولين از مردم نبودند
چند لحظه بعد به چراغ قرمز رسيدام.چراغ براي رانندگان سبز بود.من بر حسب عادت استادم.دوست عزيز هم كنار من ايستاد.اما فقط من و او بوديم كه ايستاديم.بعضي ازراننده ها كه رد مي شدند بوق مي زدند و بعضي نگه مي داشتند و بعضي هم متلك هايي بارمان مي كردند
هنوز هم ما فرهنگ بسيار بالايي داريم؟
بالاخره چراغ قرمز شد و همان لحظه كه ما شروع به حركت كرديم ماشيني از دور با سرعت آمد و براي اينكه به ما نزند ترمز شديدي كرد
هووووووي مگه كوري زنيكه ي
آقاي عزيز چراغ قرمزه...چي مي گي؟
به تو ربطي نداره.دوست دارم از چراغ قرمز رد مي شم

دوست عزيز شروع به صحبت مي كند كه آقاي عزيز چراغ قرمز است
برو بينم پسره ي سوسول
در همين لحظه مامور راهنمايي رانندگي مي آيدو ما مي رويم.دوست عزيز صورتش از خشم سرخ شده و من به او مي گويم
من كشته ي اين فرهنگم
و او هيچ نمي گويد
كمي جلو تر مي آييم.در جدول پر كارتونهايي است كه مغازه داران آن ناحيه ريخته اند و بر اثر بارش باران خيس شده وكه حتادر داخل پياده رو هم آمده بودند.شخصي آب دهنش را روي آنها ميريزد
بليت سينما مي گيريم.دم در اجازه ي ورود نمي دهند.وقتي دليلش را مي پرسيم مي گويند
يه پسر دختر تنها را با هم نمي فرستيم تو
و من خنده ام گرفته.مي گويم اين دوست عزيز مهمان ما است و از راه دور آمده.بالا خره راضي مي شوند كه رابطه ي نامشروع با يكديگر نداريم
وقتي مي نشينيم صندلي تقي صدا مي كند و ما پايين مي رويم.ابرهاي صندلي تماما كنده شده.پشت سرمان صداي وحشتناك چيپس و پفك مي آيد.طوري كه هيچ چيز از صحبت هاي فيلم نمي فهميم.دوست عزيز بر مي گردد و مي گويد
عذر مي خوام مي شه يه ذره يواش تر صدا بدين؟يكي از آن ها مي گويد باشه.همان لحظه شخص ديگري گفت
اين يارو چي گفت؟
هيچي بابا گفتش يواش تر صدا بدين
غلط كرد


ماجرا به اينجا ختم نمي شود.ادامه دارد.اما از حق نگذريم مردم بسيار خوبي هم بر سر راه ديديم.دوست عزيز هم در آخر قانع شد كه فرهنگ بسيار بالايي داشتيم
ماهور پور مقدم
1 Comments:
Anonymous ناشناس said...
سلام .....اون دوستمون راست ميگفت ! ما نواده كوروش و داريوش هستيم...امافرهنگ خودمونو گم كرديم...فقط بلديم بگيم كه ما تمدن چندين هزار ساله داريم فقط بلديم از فرهنگي حرفي بزنيم كه متاسفانه زياد رعايتش نميكنيم.....!