در يكي از شماره هاي تقريبا قديمي آقاي ضابطيان مطلبي نوشته بودند در خصوص تجاوز و طي آن مروري داشتند بر روزنامه هاي مختلف و اخبارشان.اين هم دست كمي از آن مطلب ندارد پس به عزيزاني كه ناراحتي قلبي دارند يا فكر مي كنند در دنيايي بودن هيچ زشتي و بدي زندگي مي كنند و نمي خواهند خاطرشان آزرده شود از خواندن اين مطلب توصيه نمي شود
درد...نمي تواند سر جايش بنشيند.دوستانش اورا مسخره مي كنند.دوست؟نه!!!او شايد هيچ دوستي نداشته و ندارد...بلند مي شود.دوباره مي نشيند.نه!!!درد رهايش نمي كند.وول مي خورد.خودش را تكان مي دهد.باز هم بلند مي شود و دوباره مي نشيد.فايده اي ندارد...موهاي بورش روي صورتش ريخته و چشمان روشنش از درد پر از اشك شده.نمي تواند بنشيند.اين را مي فهمد و مي ترسد.معلم او را به دفتر مي برد....شايد نمي داند چه شده...شايد هم
دخترك دست هايش را در هم فرو برده و ساكت و آرام جلوي مدير ايستاده.در جواب سوالي كه از او شده با مهرباني مي گويد:درد دارممدير ديگر هيچ نمي گويد.رو به ناظم مي كند و با نگاه خود به او مي فهماند كه...اما ناظم اميد دارد.او اميد دارد.اميد به اينكه شايد اشتباهي بيش نيست.اميد به يك روزنه اي باريك.اما ته اميدش هم به سياهي ميرسدو خودش هم اين را ميداند.اما باز هم خود را نمي بازد و مي داند كاري بي ثمر انجام مي دهد
دخترك مهربان از نگاه هاي غمگين و وحشت زده ي اطرافيانش مي ترسد.دست هايش از شدت مالش زياد عرق كرده.صورتش گل انداخته.فضا سنگين است و او با شيطنت هاي نداشته ي كودكي اش برايش سخت است تحمل آنجاناظم نزديك دخترك مي شود.دستي بر گونه هاي دختر مي كشد و مي گويد:الان زنگ مي خوره.برو از فروشگاه تغزيه تو بگيردخترك نگاهش را از ناظم مي دزدد و آرام مو هاي نرمش را در مقنعه اش فرو مي كند.با دستاني لطيف دست گيره ي در را باز مي كند و به طرف فروشگاه مي رود.ياد صبح مي افتد.شبش و روز قبلش.روزها و شب هاي قبل ترش
مادر از سره منقل بلند شده.تلو تلو مي خورد.مي خنديد.آه مي كشيد.به در مي خورد و بر زمين مي افتد.پدر از خواب بلند مي شود.سره منقل مي رود.اما ديگر چيزي براي او نمانده.منقل را به داخل حياط پرت مي كند.كله ي مادر را مي گير و شروع به زدن او مي كند و چيز هايي مي گويد.مادر كمي به خود مي آيد.بلند مي شود.مي خندد.موهاي زيباي دخترك را چنگ مي زند و او را از رختخواب بيرون مي كشد.دختر آرام است و موهايش در دست مادر.مو هاي بند طلاي او را ول مي كند و روسريش را سرش مي اندازد و خارج مي شونددر مي زند.مردي در را باز مي كند.مي گويد:زود تر كارت و انجام بده.تازه قيمتم رفته بالا بايد 50 هزار تومن بدي...كودك بغض مي كند.نبض سرش مي زند.آن پيرمرد را تا به حال نديده است.كرخ...بي حس...سرد...گيج.در دلش آخرين دعاهاي بي سرانجام را مي كند.آيا مادر ميرود و باز هم او را تنها مي گذارد؟پس اين كتاب ها چه مي گفتند؟مگر او دخترش نبود؟پاره ي تنش؟هم خوننش؟هم گوشتش؟...مادر رفت او براي هفتمين بار در آن روز با پيرمردي تنها مانداين دخترك 7 سالش است.فقط 7 سال.روزانه بار ها و بارها مورد تجاوز ديگران قرار مي گيرد.6 الي 7 بار...او حتي نمي تواند سره جايش بنشيدند.اين كودك در شهر من است.اين كودك همسايه ي من است.اين كودك هم خون من است. اين كودك آرزو دارد.اين كودك عشق دارد.اين كودك تغزيه ي مجانيش را با همه تقسيم مي كند.اين كودك روزي 7 بار تجاوز را تحمل مي كند...اين كودك فقط 7 سالش است
مسئولين كاري از دستشان بر نيامده.يا شايد هم بر مي امده يا مي ايد و دريغ مي كنند.عده اي از آن ها را ديده ام.تلاش مي كنند اما تا كنون به هيچ جا نرسيده.مادرو پدرش راضي نمي شوند او را به بهزيستي بسپارند.همه و همه نشسته ايم و نگاه مي كنيم به روزي 7 بار تجاوز به كودكي 7 ساله و هيچ نمي گوييم.به همين راحتي.به همين راحتي هم شهريانم...هم وطنانم...هم خونانم هيچ نمي گويند
دوستان من...اين كودك يكي از آن هايي است كه ما نمي بينيم و نمي شنويم.يكي از آن هايي كه بهزيستي كاري از دستش بر نمي آيد يا اگر مي آيد (...).از دست من و شما واقعا كاري براي اين دختر و دختر هاي امثال او بر نمي ايد؟لطفا بياييم انسانيت و شرافت خود را نشان دهيم.اگر هنوز اعتقاد به نمردن آدميت داريم
2-albate maile mahoore azizo khundam...ama chize,um,akhe inja webloge tarafdaraye 40cheraghe! unvaght in matlab...?!